سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

جوجه طفلکی

عزیز دلم سلام .  جوجه برخلاف اینکه کل شهریور فکر میکردم مهر ماه پر است از انگیزه مسافرت و خوشی اما در کنارش با همدیگه خیلی سختی کشیدیم. دقیقا دو سه روز قبل از مسافرت شما سرماخوردی و سفر رو با سرماخوردگی شروع کردیم . بماند که وقتی رسیدیم مشهد اینقدر سرد بود که آدم فکر میکرد زمستون شده. یکی دو روزی اونجا حالت بد بود ولی بعدش روبه راه شدی . کلی با خاله زری و خاله مرضی صفا کردی و بهت خوش گذشت و البته با رسیدن دایی سعید خوشحالیت دوچندان شد .هر چند که واسه من یه کم سخت بود چون تو در اوج شیطنت و سر به هوایی هستی و هنوز خطر رو تشخیص نمیدی واسه همین مراقبت تو این سنت خیلی سخته .  یه چیز جالبی که توی این سفر توجه ما رو به خودش ج...
30 مهر 1392

چی شد چی شد باغ امید، کارت به اینجا کشید؟

جوجه طلای من چرا باز مریض شدی؟ فدات بشم که این چند وقت از بس مریض بودی بدنت لاغر و ضعیف شده. جوجوی ما معلوم نیست واسه چی اسهال استفراغ شدی و این چند روزه حسابی بیحال بودی. پریروز که اومدم خونتون اینقد حال نداشتی که به زور از خواب بیدارت کردم ولی بازم ولو شدی و حتی وقتی خواستم برم خونه هیچی نگفتی (برعکس همیشه که میگفتی نه نه) .   اما نگار امروز مامانت میگفت یه کم بهتر شدی خوبه منم میام یه سری بهت میزنم ببینمت روحیه ام عوض بشه. آخه خاله از بس ماشالله شیطونی میکنی آدم طاقت نداره آروم بودنتو ببینه جوجه طلا. تازه مامانت میخواد بزارتت مهدکودک اما هر روز یه طوری میشه نتونسته تا حالا ببردت مهد. نکنه نمیخوای بری اونجا شیطون؟ هان؟ . عشق منی ...
29 مهر 1392

مشهدی سپهر موسوی

جوجوی مشهدی من سلام . دلم میخواست پست سفرت به مشهد رو اول مامانت بزاره اما از اونجایی که تو با شیطونیات وقتی واسه اون نمیذاری و مطمئنم حالا حالاها فرصت نمیکنه برات چیزی بنویسه پس من یه خلاصه ای میزارم که بعدا مامانت کاملش کنه. جوجوی ما با اتفاق مامان و بابا و مادرجون و خاله زری و من و عمو مهدی و خوانواده اون پنج شنبه 18 مهر راهی سفر به مشهد شد اونم با قطار. اما قطارش اصلا "چی چی، هو هو " نداشت و هرچی منتظر شدیم سوت بکشه خبری از سوت هم نبود. تو این سفر عاشق دویدن تو سالن قطار و این ور اونور رفتن بود. ما هم که کوپه هامون از هم دور افتاده بود مجبور بودیم هی در حال رفت و آمد باشیم و بریم و بیایم. اما توی مشهد و حرم کارای این جوجه دیدنی بود....
27 مهر 1392

امن یجیب المضطر و اذا دعاه و یکشف سوء

عزیز دلم سلام  خاله جونی راست میگه . چند روزیه خونمون دیگه صفایی نداره . باباجان حالشون اصلا خوب نیست و متاسفانه دکتر ها قطع امید کردن. بابایی هم خیلی سعی میکنه غصه هاشو مخفی کنه اما آخرش ........ از روزی که از تهران برگشتیم امروز بابایی اولین روزیه که میره سرکار و این چند روز درگیر بیمارستان بود. جوجه من این روزا دلم میخواست فقط چند سالی بزرگ تر بودی تا ازت میخواستم دستای کوچولوتو بالا ببری و واسشون دعا کنی. آخه خدا دعای بچه ها رو زودتر مستجاب میکنه.  شما هم که قربونت برم مامانی حسابی بزرگ شدی وحوصله ات خیلی توی خونه سر میره . دیروز اومدی میگی مامان مادرجون پیشش ، زنعمو پیشش ، و خلاصه خیلی نق میزنی . منم مستاصل نمیدون...
14 مهر 1392

خانواده غمگین

سلام سپهر جان . خوبی خاله؟ جوجه طلا دلم نمی خواد واست پست غمگین بزارم اما این روزا که پدربزرگت (بابای باباییت) مریض شده هر وقت زنگ میزنم خونتون دیگه از اون شور و حال خبری نیست و من بیش از همه نگران تو هستم که دیگه تو خونه کسی حوصله شیطونیاتو نداشته باشه. جوجه تو که سرت نمیشه و میخوای مثل همیشه از درو دیوار بالا بری اما مامان و بابات خیلی خسته و ناراحتن و مطمئنم که تو رو بابت شیطونیات کلی دعوا میکنن . اگه تو یه آپارتمان  زندگی میکردیم خوب بود خودم میومدم روزی یچند ساعت میاوردمت خونمون تا اونا هم یه کمی استراحت کنن و رفرش بشن. جوجه میدونی این رسم زندگیه که تا میای حس کنی خیلی خوشبختی یهو یه چیزی پیش میاد و تا چند وقت ذهن آدمو مشغول ...
13 مهر 1392

شیطنت های مضاعف

سلام نفسی  قربونت برم من که روز به روز شیطونتر میشی و من دپرس تر میکنی   . جیگر طلایی چند روز پیش که رفتیم تهران حسابی بهت خوش گذشت . خونه دایی امید کلی با رونیکا بازی کردید و البته حسابی هم آتیش سوزوندی . هرچند برخلاف انتظار من و باباییت اصلا توی راه اذیت نکردی . مامانی خیلی شیطونی میکنی و من تصمیم گرفتم هر جایی خواستم برم اول شما رو ببرم پارک تا حسابی انرژیت تخلیه بشه .  . آخه عسلم همه جا که نباید سر همه چیز برند .دیشب خونه دایی مجتبی اینقدر کنجکاوی کردی که من یه لحظه هم نتونستم آروم بشینم .تازه وقتی چشمت به بقیه میفته حرف شنوی هم نداری و کار خودتو میکنی .   تو رو خدا یه کم آرومتر .  چند تا ع...
9 مهر 1392

سپهر دوست داشتنی

واااای پسر بلا و شیطون. این روزا حسابی شیطونی میکنی و کلی کارای جدید یاد گرفتی. مامان و بابات رو هم به عذاب گذاشتی. اما خاله جون اینقدر شیطونیات قشنگ و بامزه هستن که آدم در اوج عصبانیت دلش میخواد بگیره یه ماچ گنده از اون لپت بکنه. پسر باهوش ما خیالپردازی های بچه گیش شروع شده. وقتی به حال خودشه، شعر میخونه، حرف میزنه، الکی به این و اون زنگ میزنه و باهاشون صحبت میکنه، تازه کار جالبی که بلد شده اینه که مثل مامانش صدای صحبت کردن عروسکها رو درمیاره و خیلی بانمک جای اونا صحبت میکنه. خاله آخه این کارا واسه بچه این سنی فکر کنم زود باشه هااااا. مامانت با تو چیکار کنه که واسه همه کاری عجله داری حتی برای رشد کردن. دیروز با هم خونه مادرجون بود...
8 مهر 1392
1